نام های حضرت رقیه سلام الله علیها
-بعضی از کتب نام دختر مدفون در شام را (رقیه ) و بعضی (زبیده)و بعضی (زینب) وگاهی (فاطمه) ذکر کرده اند.
مرحوم
شیخ علی فلسفی در کتاب حضرت رقیه علیها سلام می گوید: اسم او بر مشهور
حضرت رقیه علیها سلام است. چون در حدود بیست کتاب مشاهده کرده ام که اسم او
را (رقیه) نوشته اند.
و بعضی نوشته اند: این نازدانه اسامی مختلفی داشته است.
حضرت
زینب کبری سلام الله علیها در بازار کوفه در مرثیه ای منسوب به آن حضرت
خطاب به سر نورانی برادر که بر نیزه بود، از حضرت رقیه علیها سلام تعبیر به
(فاطمه صغیره) کرده و فرموده است:
یا هلالاً لمَّا استَتَمَّ کمالاً
غالَهُ خسفُهُ فأَبدی غروبا
ما تَوهَّمتُ یا شقیق فؤادی
کان هذا مُقَدَّراً مکتوبا
یا أَخی فاطِمَ الصَّغیرةَ کلَّمها
فقد کادَ قلبُها أن یَذوبا
ای ماهی که چون کامل شد،
خسوف اورا در ربودو غروب نمود!
گمان نمی کردم ای پاره ی دلم
سرنوشت ما این گونه باشد
ای برادرم با فاطمه ی کوچک سخن بگو
که نزدیک است دلش از غصه آب شود. منابع:
شعشعة الحسینی
تذکرةالمصائب:ص171
حضرت رقیه علیهاسلام:ص4
بحارالانوار:ج45ص114و115
عوالم(جلدامام حسین علیه السلام)ص373_
ینابیع الموده:ج3ص87،
احقاق الحق: ج33ص759_
نفس المهموم: ص221_
منتهی الآمال :ج1ص409
ریحانه ی کربلاص32
+++
حاج غلامرضا سازگار نقل میکند یکی از علمای روحانی به نام آقای افشار که
مردی متدین بود و به صداقتش ایمان داشتم، حدود 40 سال پیش برایم چنین نقل
کرد:
در جوانی که روضه میخواندم، جراحتی عمیق در زانویم پیدا شد و
بر اثر آن در بیمارستان بستری شدم. پس از گذشت دو ماه، پزشکان چاره ای جز
قطع پای من ندیدند. وقتی از این موضوع باخبر شدم، مضطرب گشتم و تصمیم گرفتم
به مولایم امام حسین علیه السلام توسل پیدا کنم. برای فراهم آمدن توجه
بیشتر، منتظر ماندم که تاریکی شب برسد. شب هنگام با خود گفتم: دختر پیش پدر
عزیز است. خوب است از نازدانه امامم بخواهم که از پدر، شفای مرا بخواهد.
سپس این شعر صامت بروجردی را خواندم و گریه کردم:
بود و در شهر شام از حسین دختری / آســـیه فطرتی، فاطمه منظــری
همین
طور با گریه، شعر ها را ادامه دادم. سپس در حالت خواب و بیداری دیدم
مولایم به طرف تخت من می آید و این دختر انگشت پدر را گرفته، او را به سوی
من میکشد. حضرت کنار تخت من آمدند و فرمودند: افشار، من این شعر صامت را
دوست دارم. برایم بخوان. خواستم بخوانم که فرمودند: بایست. عرض کردم: آقا
جان! قریب دو ماه است که نمیتوانم بایستم. فرمودند: اگر ارباب به نوکرش
میگوید بایست، میتواند او را شفا دهد. برخیز. من ایستادم و اشعار را
خواندم. در حین خواندن ناگهان به خود آمدم و دیدم که ایستاده ام و چند نفر
از پزشکان و پرستاران و بیماران، اطرافم گریه می کنند.
صبح دکتر ها
مرا معاینه کردند و گریه کنان، با تعجب گفتند پایت هیچ مشکلی ندارد و می
توانی از بیمارستان مرخص شوی. بیماران دیگر اتاق ها از این موضوع با خبر
شدند و با عصا و ویلچر به اتاق من آمدند و گفتند: باید این اشعار را دوباره
بخوانی تا ما هم گریه کنیم. من اشعار را خواندم و آنان گریه کردند. سپس از
همه خداحافظی کردم و مرخص شدم. پس از یک هفته به بیمارستان رفتم تا به دو
هم اتاقی خود سری بزنم، اما از آن دو خبری نبود. پس از پرس و جو، مسوولان
بیمارستان گفتند: آن روز همه ی بیماران شفا گرفتند و مرخص شدند!
منبع : ریحانه کربلا/استاد بندانی نیشابوری