مباهله شیعه با وهابیت و اهل سنت ، مولوی ها ماموستا ها اگر جرات دارید تشریف بیارید.دفع شر جن و همزاد باطل السحر قوی و مجرب

گذاشتن لینک های وب دیگران به معنی تائیدآنها نیست کپی و انتشار مطالب با ذکرمنبع مجاز است و الا شرعاً حرام است( بجزمطالبی که درمورد حقانیت شیعه و گمراهی وهابیت و اهل سنت است )

مباهله شیعه با وهابیت و اهل سنت ، مولوی ها ماموستا ها اگر جرات دارید تشریف بیارید.دفع شر جن و همزاد باطل السحر قوی و مجرب

گذاشتن لینک های وب دیگران به معنی تائیدآنها نیست کپی و انتشار مطالب با ذکرمنبع مجاز است و الا شرعاً حرام است( بجزمطالبی که درمورد حقانیت شیعه و گمراهی وهابیت و اهل سنت است )

کرامتی از امام الرئوف

شهادت حضرت علی بن موسی الرضا امام الرئوف علیه آلاف التحیه و الثنا ر ا به امام زمان صلوات اللهعلیه و همه شما تسلیت میگم


این داستان را یکی از تجار برای یکی ازعلما تعریف کرده بود :
میگفت: من کارخانه داشتم وضع مالی خیلی خوبی داشتم تا اینکه یه دفعه اوضاع کاری بهم ریخت و ورشکست شدم و 80میلیون تومن بدهکارشدم اون زمان که میشید با یه میلیون یه خونه خرید .میگفت به حدی وضعم خراب شد که از ترس طلبکارها توخونه مخفی میشدم و جواب تلفن ها را نمیدادم هرکی هم زنگ خونه را میزد در را باز نمیکردم چون میدونستم طلبکارها هستند . میگفت هر چی هم طلا داشتند خانواده ازشون گرفتم فروختم خرج روزانه مون کردم . هیچ درامدی نداشتم دیگه . یه روزی به خانمم گفتم .اگر میتونی برو از اقوامت یه پولی بگیر تا برم زیارت امام رضا صلوات الله علیه به اقا التماس کنم مشکلم را حل کنه .میگفت او هم رفت و از خواهرش به اندازه بلیط اتوبوس رفت و برگشت از تهران به مشهدو بلعکس پول قرض کرد . من هم سوارشدم رفتم مشهد و مشرف شدم حرم زیارت کردم و گریه و التماس و عرض حاجت کردم اومد ازکفشداری کفشام را بگیرم دیدم پول بلیط برگشت به تهران که تو جیبم بود را دزدیدند و دیگه پول برگشت هم ندارم خیلی ناراحت شدم و به امام اعتراض کردم که اقا حاجتم که ندادید هیچ تازه هر چی هم پول داشتم توحرم شما ازم دزدید حالا چه خاکی به سرم بریزم میگفت همینطورناراحت و پا برهنه از حرم زدم بیرون .تو خیابونها میچرخیدم به فکرم رسید من که روم نمیشه از کسی چهره به چهره درخواست پول کنم زنگ میزنم به یه شماره ای تومشهد و میگم مشکلم را شاید یکی دلش به حالم سوخت پول بلیط را بهم داد. یه سکه تو جیبم مونده بود باهاش زنگ زدم یه شماره ای گوشی را یه اقایی برداشت منهم  گفتم بهش چه مشکلی برام پیش اومده .اون هم گفت ادرس بده الان کجایی تا بیام سراغت. ادرس دادم چیزی نگذشت یه ماشین مدل بالا اومد به اون ادرس گفت تشریف بیارید بریم خونه .ما هم رفتیم همین که درب خونه باز شد دیدم یه اقای با ذوق و شوق اومد جلو ودست انداخت گردن من و خیلی بهم احترام کرد فهمیدم او صاحب خونه است که راننده اش را فرستاده بود دنبالم . بعد رفتیم یه غذایی خوردیم و بعد بهم گفت شما چقدر بدهکاری گفتم 80 میلیون گفت چقدر نیازداری تا بتونی کارخونه را دوباره راه بندازی گفتم 200میلیون میگفت سریع 2 تا چک به این مبالغ نوشت بهم داد وگفت اون 80 میلیون که مال خودت هست نذر امام رضاست!! اون 200 تومن هم قرض بهت میدم هرموقع داشتی خورد خورد بهم پس بده اگر هم من یا شما مُردیم حلالت باشه( دیگه لازم نیست اگر من مردم به وارثم چیزی بدی). من بُهت زده شده بودم ازاین همه بخشش و سخاوت و مهربانی .
گفتم قضیه این نذر که چک 80 میلیونی دادید چیه ؟ گفت این پسرم مدتی پیش مریض شده هرجا تو ایران دکتربردیمش گفتن این زنده نمیمونه و کارش تمومه ما نمیتونیم جراحیش کنیم ببرش خارج شاید اونجاب تونن کاری کنند .من هم بچه را بردم لندن اونجا یه پرفسوری دیدش گفت باید جراحی بشه ولی امکان زنده موندش خیلی کمه امیدی بهش نیست. ما هم گفتیم دیگه جراحیش کنید . روز عمل، پرفسور بهم گفت برو به خدا یا بهر کسی که معتقدی میتونه کمک کنه بچه ات شفا پیدا کنه متوسل شو. من هم رفتم یه گوشه نشستم به امام رضا گفت اقا این بچه را شما شفا بده من هم مشکل یکی از زائرهات را برطرف میکنم در حد توانم هر چی که باشه و نامَردم اگر براش سنگ تموم نذارم .شما هم در عوض بچه ام  را شفا بده . میگفت بچه را از اتاق عمل اوردن بیرون بردن توی بخش. بعدا که دکتر معاینه کرد بهم گفت عمل خیلی خوب بوده و بچه کاملا درمان شده انگارمعجزه شده.امدیم مشهدو گذشت مدتی تا دیشب که خواب امام رضا را دیدم .اقا تو خواب بهم گفتند یادته چه عهدی با ما بستی و چه نذری کردی؟ فردا کسی را میفرستم پیشت که به نذرت عمل کنی و مشکلش را برطرف کنی. من صبح خوشحال شدم که امام برام قرار کسی را حواله کنه رفتم دفتر کارم پرسیدم کسی مراجعه نکرده با من کار داشته باشه گفتند نه ؟ به کارخانه زنگ زدم اونجا هم خبری نبود تا اینکه ظهر اومدم خونه و تو بهم تلفن کردی و من ماشین برات فرستادم .
 بعد بهم گفت ایا از من راضی هستی مشکلت را کامل برطرف کردم ؟ برات سنگ تموم گذاشتم ؟ گفتهم بله. گفت پس بیا رو کن به حرم امام رضا بگو که ازمن راضی هستی و مشکلت حل شده . من هم همین کار را کردم و بعد خداحافظی کردم و به لطف امام رضا همه مشکلاتم حل شد.

اسامی ونامهای دیگر دختر 3 ساله اباعبدالله صلوات الله علیه که مشهور به رقیه سلام الله علیهاست+یک کرامت

نام های حضرت رقیه سلام الله علیها
-بعضی از کتب نام دختر مدفون در شام را (رقیه ) و بعضی (زبیده)و بعضی (زینب) وگاهی (فاطمه) ذکر کرده اند.
مرحوم شیخ علی فلسفی در کتاب حضرت رقیه علیها سلام می گوید: اسم او بر مشهور حضرت رقیه علیها سلام است. چون در حدود بیست کتاب مشاهده کرده ام که اسم او را (رقیه) نوشته اند.
و بعضی نوشته اند: این نازدانه اسامی مختلفی داشته است.
حضرت زینب کبری سلام الله علیها در بازار کوفه در مرثیه ای منسوب به آن حضرت خطاب به سر نورانی برادر که بر نیزه بود، از حضرت رقیه علیها سلام تعبیر به (فاطمه صغیره) کرده و فرموده است:
یا هلالاً لمَّا استَتَمَّ کمالاً
غالَهُ خسفُهُ فأَبدی غروبا
ما تَوهَّمتُ یا شقیق فؤادی
کان هذا مُقَدَّراً مکتوبا
یا أَخی فاطِمَ الصَّغیرةَ کلَّمها
فقد کادَ قلبُها أن یَذوبا
ای ماهی که چون کامل شد،
خسوف اورا در ربودو غروب نمود!
گمان نمی کردم ای پاره ی دلم
سرنوشت ما این گونه باشد
ای برادرم با فاطمه ی کوچک سخن بگو
که نزدیک است دلش از غصه آب شود. منابع:
شعشعة الحسینی
تذکرةالمصائب:ص171
حضرت رقیه علیهاسلام:ص4
بحارالانوار:ج45ص114و115
عوالم(جلدامام حسین علیه السلام)ص373_
ینابیع الموده:ج3ص87،
احقاق الحق: ج33ص759_
نفس المهموم: ص221_
منتهی الآمال :ج1ص409
ریحانه ی کربلاص32


+++

حاج غلامرضا سازگار نقل میکند یکی از علمای روحانی به نام آقای افشار که مردی متدین بود و به صداقتش ایمان داشتم، حدود 40 سال پیش برایم چنین نقل کرد:

در جوانی که روضه میخواندم، جراحتی عمیق در زانویم پیدا شد و بر اثر آن در بیمارستان بستری شدم. پس از گذشت دو ماه، پزشکان چاره ای جز قطع پای من ندیدند. وقتی از این موضوع باخبر شدم، مضطرب گشتم و تصمیم گرفتم به مولایم امام حسین علیه السلام توسل پیدا کنم. برای فراهم آمدن توجه بیشتر، منتظر ماندم که تاریکی شب برسد. شب هنگام با خود گفتم: دختر پیش پدر عزیز است. خوب است از نازدانه امامم بخواهم که از پدر، شفای مرا بخواهد.

سپس این شعر صامت بروجردی را خواندم و گریه کردم:
بود و در شهر شام از حسین دختری   /    آســـیه فطرتی، فاطمه منظــری
همین طور با گریه، شعر ها را ادامه دادم. سپس در حالت خواب و بیداری دیدم مولایم به طرف تخت من می آید و این دختر انگشت پدر را گرفته، او را به سوی من میکشد. حضرت کنار تخت من آمدند و فرمودند: افشار، من این شعر صامت را دوست دارم. برایم بخوان. خواستم بخوانم که فرمودند: بایست. عرض کردم: آقا جان! قریب دو ماه است که نمیتوانم بایستم. فرمودند: اگر ارباب به نوکرش میگوید بایست، میتواند او را شفا دهد. برخیز. من ایستادم و اشعار را خواندم. در حین خواندن ناگهان به خود آمدم و دیدم که ایستاده ام و چند نفر از پزشکان و پرستاران و بیماران، اطرافم گریه می کنند.

صبح دکتر ها مرا معاینه کردند و گریه کنان، با تعجب گفتند پایت هیچ مشکلی ندارد و می توانی از بیمارستان مرخص شوی. بیماران دیگر اتاق ها از این موضوع با خبر شدند و با عصا و ویلچر به اتاق من آمدند و گفتند: باید این اشعار را دوباره بخوانی تا ما هم گریه کنیم. من اشعار را خواندم و آنان گریه کردند. سپس از همه خداحافظی کردم و مرخص شدم. پس از یک هفته به بیمارستان رفتم تا به دو هم اتاقی خود سری بزنم، اما از آن دو خبری نبود. پس از پرس و جو، مسوولان بیمارستان گفتند: آن روز همه ی بیماران شفا گرفتند و مرخص شدند!

  منبع : ریحانه کربلا/استاد بندانی نیشابوری

نمونه هایی از جود و کرم و سخاوت، کریم ال طه امام حسن مجتبی صلوات الله علیه

میلاد پر خیر و برکت کریم اهل مدینه امام حسن مجتبی علیه السلام را به امام زمان صلوات الله علیه و همه شما تبریک میگم .

نمونه هایی از کرم و سخاوت امام حسن مجتبی صلوات الله علیه


منابع مقاله:
زندگانی امام حسن مجتبی، رسولی محلاتی، سید هاشم؛

درباره سخاوت امام (ع) روایات زیاد و جالبی نقل شده که برخی از آنها را ذیلا خواهید خواند، و در حدیثی آمده که امام حسن (ع) هیچ گاه سائلی را رد نکرد و در برابر درخواست او «نه» نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است که هیچ گاه سائلی را رد نمی کنید؟ پاسخ داد: «انی لله سائل و فیه راغب و انا استحیی ان اکون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالی عودنی عادة، عودنی ان یفیض نعمه علی، و عودته ان افیض نعمه علی الناس، فاخشی ان قطعت العادة ان یمنعنی المادة» !

(من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلی را رد کنم، و خداوند مرا به عادتی معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهای خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شده ام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد).

امام (ع) به دنبال این گفتار این دو شعر را نیز انشا فرمود:
«اذا ما اتانی سائل قلت مرحبا
بمن فضله فرض علی معجل
و من فضله فضل علی کل فاضل
و افضل ایام الفتی حین یسئل» (۱)

(هنگامی که سائلی نزد من آید بدو گویم: خوش آمدی ای کسی که فضیلت او بر من فرضی است عاجل.و کسی که فضیلت او برتر است بر هر فاضل، و بهترین روزهای جوانمرد روزی است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزی درخواست شود).

این هم داستان جالبی است:
ابن کثیر از علمای اهل سنت در البدایة و النهایة روایت کرده که امام (ع) غلام سیاهی را دید که گرده نانی پیش خود نهاده و خودش لقمه ای از آن می خورد و لقمه دیگری را به سگی که آنجا بود می دهد.
امام (ع) که آن منظره را دید بدو فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟
پاسخ داد:
«انی استحیی منه ان آکل و لا اطعمه» (من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!)
  امام (ع) بدو فرمود: از جای خود برنخیز تا من بیایم! سپس به نزد مولای آن غلام رفت و او را با آن باغی که در آن زندگی می کرد از وی خریداری کرد، آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید! (۲)


چه نامه پر برکتی
ابراهیم بیهقی، یکی از دانشمندان اهل سنت، در کتاب المحاسن و المساوی (۳) روایت کرده که مردی نزد امام حسن (ع) آمده و اظهار نیازی کرد، امام (ع) بدو فرمود:
«اذهب فاکتب حاجتک فی رقعة و ارفعها الینا نقضیها لک»
(برو و حاجت خود را در نامه ای بنویس و برای ما بفرست ما حاجتت را برمی آوریم!)
آن مرد رفت و حاجت خود را در نامه ای نوشته برای امام (ع) ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنایت فرمود.شخصی که در آنجا نشسته بود عرض کرد:
«ما کان اعظم برکة الرقعة علیه یابن رسول الله!» (براستی چه پر برکت بود این نامه برای این مرد ای پسر رسول خدا!)
امام (ع) فرمود: «برکتها علینا اعظم حین جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما کان ابتداءا من غیر مسئلة، فاما من اعطیته بعد مسئلة فانما اعطیته بما بذل لک من وجهه» (برکت او زیادتر بود که ما را شایسته این کار خیر و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانسته ای که بخشش و خیر واقعی، آن است که بدون سؤال و درخواست باشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت بدهی که آن را در برابر آبرویش پرداخته ای!)


و چه لقمه پر برکتی
قندوزی، از نویسندگان اهل سنت، در کتاب ینابیع المودة (۴) از حضرت رضا (ع) روایت کرده که امام حسن (ع) به خلاء (۵) رفت و لقمه نانی را در آنجا دید، پس آن را برداشت و با چوبی آن را پاک کرد و به برده اش داد، و چون بیرون آمد آن را از آن برده مطالبه کرد و برده گفت:
«اکلتها یا مولای» : (ای آقای من، من آن را خوردم!)
امام (ع) به او فرمود: «انت حر لوجه الله» ! (تو در راه خدا آزادی!)
آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا (ص) شنیدم که می فرمود:
«من وجد لقمة فمسحها او غسلها ثم اکلها اعتقه الله تعالی من النار، فلا اکون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار» .
(کسی که لقمه ای را افتاده ببیند و آن را پاک کرده یا بشوید و بخورد، خدای تعالی او را از آتش دوزخ آزاد کند، و من چنان نیستم که مردی را که خدای عز و جل از آتش دوزخ آزاد کرده به بردگی خود گیرم).
و چه شاخه گل پر برکتی
زمخشری در کتاب ربیع الابرار از انس بن مالک روایت کرده که گوید: من در خدمت حسن بن علی (ع) بودم که کنیزکی بیامد و شاخه گلی را به آن حضرت هدیه کرد.
حسن بن علی بدو گفت:
«انت حرة لوجه الله» (تو در راه خدا آزادی!)
من که آن ماجرا را دیدم به آن حضرت عرض کردم: کنیزکی شاخه گل بی ارزشی به شما هدیه کرد و تو او را آزاد کردی؟
در پاسخ فرمود:
«هکذا ادبنا الله تعالی «اذا حییتم بتحیة فحیوا باحسن منها» و کان احسن منها اعتاقها» (۶)
(اینگونه خدای تعالی ما را ادب کرده که فرمود: «وقتی تحیه ای به شما دادند، تحیتی بهتر دهید» و بهتر از آن آزادی اوست).
دفع دشمنی خطرناک از مردی به وسیله امام
از کتاب العدد روایت شده که گفته اند مردی در حضور امام حسن (ع) ایستاده، گفت:
«یابن امیر المؤمنین بالذی انعم علیک بهذه النعمة التی ما تلیها منه بشفیع منک الیه بل انعاما منه علیک، الا ما انصفتنی من خصمی فانه غشوم ظلوم، لا یوقر الشیخ الکبیر و لا یرحم الطفل الصغیر» !
(ای فرزندان امیر مؤمنان سوگند به آنکه این نعمت را به تو داده که واسطه ای برای آن قرار نداده، بلکه از روی انعامی که بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، که حق مرا از دشمن بیدادگر و ستمکارم بگیری که نه احترام پیران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم کند!)
امام (ع) که تکیه کرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: این دشمن تو کیست تا من شرش را از سر تو دور کنم؟
عرض کرد: فقر و نداری!
امام (ع) سر خود را به زیر انداخت و لختی فکر کرد و سپس سربرداشت و به خدمتکار خود فرمود :
«احضر ما عندک من موجود» ؟ (هر چه موجودی داری حاضر کن!)
خدمتکار رفت و پنجهزار درهم آورد.
امام (ع) فرمود: این پول را به این مرد بده، آنگاه به وی فرمود:
«بحق هذه الاقسام التی اقسمت بها علی متی اتاک خصمک جائرا الا ما اتیتنی منه متظلما» (۷)

(به حق همین سوگندهایی که مرا بدانها سوگند دادی که هرگاه این دشمنت برای زورگویی نزد تو آمد حتما برای گرفتن حق خود نزد من آیی!)
دو نمونه از بزرگواری های امام (ع)

محمد بن یوسف زرندی، از دانشمندان اهل سنت، در کتاب نظم درر السمطین روایت کرده که مردی نامه ای به دست امام حسن (ع) داد که در آن حاجت خود را نوشته بود.

امام (ع) بدون آنکه نامه را بخواند بدو فرمود:
«حاجتک مقضیة» ! (حاجتت رواست!)
شخصی عرض کرد: ای فرزند رسول خدا خوب بود نامه اش را می خواندی و می دیدی حاجتش چیست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ می دادی؟
امام (ع) پاسخی عجیب و خواندنی داد و فرمود:
«اخشی ان یسئلنی الله عن ذل مقامه حتی اقرء رقعته» (۸) بیم آن را دارم که خدای تعالی تا بدین مقدار که من نامه اش را می خوانم از خواری مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد).
علی بن عیسی اربلی در کشف الغمة و غزالی در کتاب احیاء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانی در دائرة المعارف خود با مختصر اختلافی از ابو الحسن مدائنی و دیگران روایت کرده اند (۹) که امام حسن (ع) و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر (۱۰) شوهر حضرت زینب (ع) به قصد انجام زیارت حج خانه خدا از مدینه حرکت کردند و چون بار و بنه آنها را از پیش برده بودند، دچار گرسنگی و تشنگی شدیدی شدند و در این خلال به خیمه پیرزنی برخوردند و از او نوشیدنی خواستند!
پیرزن گفت: آب و نوشیدنی در خیمه نیست، ولی در کنار خیمه گوسفندی است که می توانید از شیر آن گوسفند استفاده کنید، آن را بدوشید و شیرش را بنوشید!
آنها رفتند و شیر گوسفند را دوشیده و خوردند، و سپس از او خوراکی خواستند.
زن گفت: جز همین گوسفند مالک چیزی نیستم و چیز دیگری نزد من یافت نمی شود، یکی از شما آن را ذبح کنید تا من برای شما غذایی تهیه کنم؟
در این وقت یکی از آنها برخاست و گوسفند را ذبح کرد و پوستش را کند و آماده طبح نموده و آن زن نیز برخاسته برای ایشان غذایی تهیه کرد و آنها خوردند و لختی بیاسودند تا وقتی که گرمای هوا شکسته شد، برخاسته و آماده رفتن شدند و به آن زن گفتند:
«یا امة الله نحن نفر من قریش نرید حج بیت الله الحرام فاذا رجعنا سالمین فهلمی الینا لنکافئک علی هذا الصنع الجمیل»
(ای زن! ما افرادی از قریش هستیم که اراده زیارت حج بیت الله را داریم و چون سالم بازگشتیم، نزد ما بیا تا پاداش این محبت تو را بدهیم!)
آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جریان را شنید، خشمناک شده و او را سرزنش کرده، گفت:
«ویحک تذبحین شاتی لاقوام لا تعرفینهم ثم تقولین: نفر من قریش» ؟ !
(وای بر تو! گوسفند مرا برای مردمانی که نمی شناسی سر می بری، آنگاه به من می گویی: افرادی از قریش بودند؟ !)
این جریان گذشت و پس از مدتی، فقر و نیاز، آن پیرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدینه کشانید و چون سرمایه و کسب و کاری نداشتند به جمع آوری سرگین و پشگل مشغول شده و از این طریق امرار معاش کرده و زندگی خود را می گذراندند.
در یکی از روزها پیرزن عبورش بر در خانه امام حسن (ع) افتاد و در حالی که امام (ع) بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را دید شناخت، ولی پیرزن امام را نشناخت .در این وقت امام حسن (ع) به غلامش دستور داد به دنبال آن پیرزن برود و او را به نزد وی بیاورد.
غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن (ع) بدو فرمود: آیا مرا می شناسی؟
گفت: نه!
فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!
پیرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!
امام حسن (ع) دستور داد هزار گوسفند برای او خریداری کردند و با هزار دینار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نیز وی را به نزد برادرش حسین (ع) فرستاد.
امام حسین (ع) از آن زن پرسید: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟
عرض کرد: هزار گوسفند و هزار دینار!
امام حسین (ع) نیز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پیرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پیرزن پرسید:
حسن و حسین (ع) چقدر بتو دادند؟
پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار!
عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دینار به او دادند! و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودی، من آن دو را به رنج و تعب می انداختم! (۱۱)

و در کشف الغمه اربلی آمده که گوید:
این قصه در کتابها و داستانهای ائمه اطهار (ع) مشهور است، و در روایت دیگری که از طریقی دیگر نقل شده اینگونه است که مرد دیگری نیز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت:
«ابدئی بسیدی الحسن و الحسین»
(به آقایان من حسن و حسین آغاز کن!)
و چون به نزد امام حسن (ع) رفت آن حضرت یکصد شتر به او داد و امام حسین (ع) نیز یکهزار گوسفند به او عنایت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من کار شتر و گوسفند را انجام دادند (و خیال مرا از این بابت آسوده کردند) و سپس دستور داد هزار دینار به او پرداخت کردند...! در اینجا پیرزن به نزد آن مردی که از مردم مدینه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را برای آن مرد باز گفت، وی بدان زن گفت:
«انا لا اجاری اولئک الاجواد فی مدی، و لا ابلغ عشر عشیرهم فی الندی، و لکن اعطیک شیئا من دقیق و زبیب...»
(من هرگز به پای این سخاوتمندان بی بدل در جود نمی رسم و به یک دهم آنها نیز در بخشش نخواهم رسید، ولی مختصری آرد و کشمش به تو می دهم!)
و به دنبال این ماجرا آن پیرزن آنها را گرفت و به دیار خود بازگشت. (۱۲)
چه کسی همانند این جوانمردان است؟
از کتاب خصال شیخ صدوق (ره) روایت شده که مردی نزد عثمان بن عفان رفت و از او که بر درب مسجد نشسته بود درخواست بخششی کرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند.
آن مرد گفت: این مقدار دردی را از من دوا نمی کند، پس مرا به شخصی راهنمایی کن که حاجتم را برآورده سازد!

عثمان به گوشه ای از مسجد که امام حسن و امام حسین (ع) و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره کرده گفت:

«دونک هؤلاء الفتیة» !

(به نزد این جوانمردان برو!)

آن مرد نیز متوجه آنها شده و حاجت خود را به ایشان معروض داشت!

حسنین (ع) به آن مرد رو کرده گفتند: «ان المسئلة لا تحل الا فی احدی ثلاث، دم مفجع، او دین مقرح، او فقر مدقع ففی ایها تسئل»

(سؤال جز در یکی از سه چیز جایز نیست: خونی فاجعه آمیز، یا بدهکاری دردآور و جانسوز، یا فقری که انسان را خاکستر نشین کند، اکنون بگو: تو در کدامیک از این سه مورد سؤال می کنی؟)

پاسخ داد: در یکی از همین سه مورد است!

در اینجا امام حسن (ع) دستور داده پنجاه دینار به او بدهند، و امام حسین (ع) چهل و نه دینار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دینار!
آن مرد پولها را گرفت و از نزد ایشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسید : چه کردی؟ و آن مرد داستان خود و کرم و بزرگواری حسنین (ع) و عبد الله بن جعفر را برای او بازگو کرد و عثمان که دچار شگفتی شده بود گفت:
«من لک بمثل هوءلاء الفتیة؟ ! اولئک فطموا العلم فطما، و حازوا الخیر و الحکمة» (۱۳)
(چه کسی همانند این جوانمردان است، اینان از پستان علم و دانش شیر خورده و خیر و حکمت را نزد خود گرد آورده اند).
نگارنده گوید: نظیر این روایت از عیون الاخبار ابن قتیبة نیز نقل شده، با چند تفاوت :
اول آنکه به جای عثمان، عبد الله بن عمر ذکر شده.
دوم آنکه امام حسن (ع) بدو فرمود:
«ان المسئلة لا تصلح الا فی دین فادح، او فقر مدقع، او حمالة مفظعة»
(سؤال شایسته نیست جز در بدهکاری سنگین، یا فقری که به خاک مذلت نشاند، یا خونبهایی و یا بدهکاری که انسان را درمانده سازد؟) و آن مرد در پاسخ گفت: یکی از همین سه چیز است.
سوم اینکه در نقل مزبور آمده که امام حسن (ع) یکصد دینار به او داد و امام حسین (ع) نود و نه دینار به او پرداخت کرد، چون خوش نداشت که در بخشش و عطا همانند برادرش حسن (ع) عمل کرده باشد.
و تفاوت چهارم آنکه در این روایت نامی از عبد الله بن جعفر ذکر نشده است. (۱۴)

پی نوشت ها:
۱.نقل از کنز المدفون سیوطی، (چاپ بولاق)، ص ۲۳۴ و نور الابصار شبلنجی، ص .۱۱۱
۲.البدایة و النهایة، (چاپ مصر)، ج ۸، ص .۳۸
۳.المحاسن و المساوی، (چاپ بیروت)، ص .۵۵
۴.ینابیع المودة (چاپ اسلامبول)، ص .۲۲۵
۵.ممکن است منظور «بیت الخلاء» باشد، و احتمال نیز دارد که منظور جایگاهی خلوت باشد .
۶.ملحقات احقاق الحق، ج ۱۱، ص .۱۴۹
۷.بحار الانوار، ج ۴۳، ص .۳۵۰
۸.ملحقات احقاق الحق، ج ۱۱، ص .۱۴۱
۹.بحار الانوار، ج ۴۳، صص ۳۴۸ ۳۴۱ و حیاة الامام الحسن (ع)، ج ۱، صص ۳۲۱ .۳۱۹
۱۰.عبد الله بن جعفر ابن ابیطالب یکی از سخاوتمندان معروف عرب و از اشراف قریش محسوب می شد.
۱۱.یعنی با پرداخت بیش از این مقدار آن دو بزرگوار را در محذور اخلاقی و مشکل دچار می کردم .
۱۲.بحار الانوار، ج ۴۳، ص .۳۴۹ ۱۳.خصال صدوق، «باب الثلاثة» .

منبع سایت :

www.porseman.com


این هم 2 تصویر برای پروفایل شبکه های اجتماعی:

 





کپی و انتشار این مطلب به هر شکلی آزاد است